وبلاگ عــــــــــــــــطـــــــــــش

وبلاگ عــــــــــــــــطـــــــــــش

وبلاگ عــــــــــــــــطـــــــــــش

وبلاگ عــــــــــــــــطـــــــــــش

روئیت جمال

وقتی گفت مارایت الاجمیلا نفهمیدم ،پرسید نفهمیدی؟گفتم اگر نمی شناختمت می گفتم باور نکردم.فرمود کجایش را؟

سلام علی قلب زینب الصبور·         سوال نمودم: از ابتدا که حرکت نمودید تا کربلا؟

·         پاسخ گفت:شوق دیدار سرزمینی را داشتم که انبیا و اولیای سلف همه زیارتش کرده بودند

·         پرسیدم: همان ابتدا راه بر شما بستند چطور؟

·         پاسخ گفت:بارقه محبت را در چشمان حر دیدم و توبه نصوح اش و شهادت خونین اش را.

·         پرسیدم: آن هنگام که لشکر لشکر خصم از کوفه می آمد و در شب تیره یاران میرفتند چه؟

·         پاسخ گفت:دیدم که دویار به از صد هزار بر حسین آمدند بلی حبیب و مسلم را میگویم.

·         پرسیدم: عطش روز هفتم به بعد را چه میگویی؟

·         پاسخ گفت: فهمیدم که شب قدر نزدیک است و باید روزه داشت، آنهم روزه ای مدام.

·         پرسیدم:شام عاشورا را چگونه دیدی؟

·         پاسخ گفت: دیدم لیلة القدر اصحاب حسین(ع)را و احیایی که دیگر چشمی نخواهد دید؟

·         پرسیدم:روز عاشورا چگونه بود

·         پاسخ گفت:دیدم که چگونه اصحاب و بنی هاشم سعی داشتند گوی سبقت از هم بربایند.

·         پرسیدم:شروع نبرد را چه میگویی؟

·         پاسخ گفت: معراج یاران را در صفوف نماز دیدم و چه نمازی وضو به عشق و سجده در خون

·         پرسیدم :در کشته شدن مظلومانه اصحاب چه دیدی؟

·         پاسخ گفت: دیدم که چگونه مرگ را چگونه مسخر خویش کرده اند و با هر زخم نیرویی می گیرند و چه لبخند زیبایی بر لب داشتند هنگامی که در دامان حسین (ع)جان میدادند.

·         پرسیدم: میدان رفتن اکبر را چه میگویی؟ و پاره پاره شدن پیکرش را!

·         پاسخ گفت:دیدم پدری را که بزرگ شدن فرزندش را به نظاره نشسته ودیدم چگونه به آرزویش رسید

·         پرسیدم کدام آرزو؟

·         پاسخ گفت:پدر سالها میخواست که لعل پسر بوسد حیا مانع بود از آن صرف نظر می کرد.

·         پرسیدم :و شهادت قاسم را؟

·         پاسخ گفت: قد کشیدن یادگار برادرم را در آغوش عمویش.

·         به زمین خیره شدم و پرسیدم:شهادت عباس را چه میگویی؟

·         پاسخ گفت:برادرم عمری آرزو داشت عباس به جای سیدی و مولای،برادر صدایش کند  در علقمه به آرزویش رسید اما من نه...

·         با بغض پرسیدم:پس شهادت اصغر چه؟

·         نگاهم کرد و پاسخ گفت: آخرین سرباز برادرم گل سر سبد شهدایش بود و سیراب ترین شد.

·         چشمانم اشک،پرسیدم و چون به نیزه غریبی تکیه کرد و هل من ناصر اش بلند شد...

·         به دور دست خیره شد و پاسخ گفت:دیدم که پیکر شهدا به لرزش افتاد و شنیدم صدای خیل ملک را

·         اشکم جاری شد،پرسیدم  وداع چگونه بود؟

·         گویی چیزی یادش آمد چشمانش برق زد و گفت :بوسیدم آنجایی که پیغمبد نبوسید.........

·         با گریه پرسیدم: در گودال چه دیدی

·         چشمانش را بست و پاسخ گفت:مناجات حسین دیدنی بود ،گونه های برادرم را چنین گاگون ندیده بودم.و صدای مادرم را هم بعد از سالها شنیدم

·         دیگر توان ایستادن نداشتم پرسیدم و چون سر شد به نیزه

·         به غروب خورشید نگاه کرد و پاسخ داد:چه صوت زیبایی و آرام زمزمه کرد شیعتی مهما شربت ....

·         به وجد آمده بودم و اشک می ریختم ،پرسیدم:در راه و در کوفه چطور؟

·         از من روی برگرداند و پاسخ گفت :بعد از برادرم عباس خودم را علمدار قافله حسین(ع)دیدم و این زیباست

·         پرسیدم شام چطور بود

·         در پاسخ تنها سکوت کرد .........