وبلاگ عــــــــــــــــطـــــــــــش

وبلاگ عــــــــــــــــطـــــــــــش

وبلاگ عــــــــــــــــطـــــــــــش

وبلاگ عــــــــــــــــطـــــــــــش

کشتی شکسته ماییم...

کشتی شکسته ماییم...

میدانید هر جا در قران تقوی آمده قبل از آن به صبر اشاره شده

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه ای افتاد .

او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد ،

اگر چه رکشتی شکسته ماییم ای باد شرطه برخیزوزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند ، کسی نمی آمد .

سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیانبار محافظت کند و دارایی اندکش را در آن نگه دارد .

اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود ، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود . متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود .

از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد .

فریاد زد :

" خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی ؟ "

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید .

کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد .

مرد خسته ، از نجات دهندگانش پرسید :

" شما از کجا فهمیدید من اینجا هستم ؟ "

آنها جواب دادند :

 ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم . "

وقتی که اوضاع خراب می شود ، ناامید شدن آسان است .

ولی ما نباید دلمان را ببازیم ، چون حتی در میان درد و رنج ، دست خدا در کار زندگیمان است .

پس به یاد داشته باش دفعه دیگر اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد ، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند .


چه نیکو همنشینی ...

خداوند به حضرت داود(ع ) وحى کرد که به ((خلاده )) دختر اوس ، مژده بهشت بده و او را آگاه کن که همنشین تو در بهشت است ، داود به در خانه او رفت و در را زد، خلاده ، در را باز کرد تا چشمش به داوود افتاد، شناخت و گفت : آیا درباره من چیزى نازل شده که به اینجا آمده اى ؟ داوود گفت : آرى ، عرض کرد: آن چیست ؟ فرمود: آن وحى الهى است .
خلاده گفت : آن زن من نیستم شاید زنى همنام من است ، من در خود چیزى نمى بینم که درباره ام وحى شود؟ ممکن است اشتباهى شده باشد.
داوود گفت : کمى از زندگى و خاطرات خود را برایم بگو (شاید معما حل شود)
خلاده گفت : ((هر درد و زیانى به من رسید، صبر و تحمل کردم ، و چنان تسلیم رضاى خدا بودم که از او نخواستم آنرا برگرداند تا خودش برضاى خود برگرداند، و بجاى آن عوض نخواستم و شکر کردم )).
داود گفت : ((بهمین جهت به این مقام رسیده اى !))
امام صادق (ع ) پس از ذکر این ماجرا فرمود: ((این است دینى که خداوند آنرا براى بندگان صالحش پسندیده است ))

این هم یه یادگاری

بهتری برادران، کسی است که هرگاه او را از دست بدهی، پس از او زندگی را دوست نداشته نِباشی . امام علی علیه السلام

مثلا همسنگران

دوستی با هرکه کردم . . .

به جهان خرم از آنم که...

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

اگه غمگینی یا نا امید این داستان مال توست

ذکری از شقیق بلخیبه جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

نقل است که در بلخ قحطی عظیم بود ، چنانکه یکدیگر می خوردند ، غلامی دید در بازار شادمان و خندان . گفت : ای غلام ، چه جای خرمی است ؟ نبینی که خلق از گرسنگی چون اند ؟

غلام گفت : مرا چه باک که من بنده کسی ام که وی را دهی است خاصه و چندین غله دارد . مرا گرسنه نگذارد .

شقیق آن جایگاه از دست برفت. گفت : الهی این غلام به خواجه ای که انبار داشته باشد چنین شاد باشد . تومالک الملوکی و روی پذیرفته ای. ما چرا اندوه خوریم ؟

درحال از شغل دنیا رجوع کرد و توبه نصوح کرد و روی به راه حق نهاد و در توکل به حد کمال رسید . پیوسته گفتی : من شاگرد غلامی ام .


 در حدیث است که حضرت موسی(ع) در مناجات کوه طور،

عرض کرد: « یا اله العالمین » (ای خدای جهانیان)،

جواب شنید: « لبیک »

سپس عرض کرد: « یا اله المحسنین » (ای خدای نیکو کاران)،

جواب شنید: « لبیک »

سپس عرض کرد: « یا اله المطیعین » (ای خدای اطاعت کنندگان)،

جواب شنید: « لبیک »

سپس عرض کرد: « یا اله العاصین » (ای خدای گنهکاران)،

جواب شنید: « لبیک،لبیک،لبیک ».

 

حضرت موسی (ع) تعجب کرد و عرض کرد:خدایا،تو را خدای جهانیان،خدای نیکوکاران،خدای اطاعت کنندگان خواندم یک بار فرمودی « لبیک » ولی تو را خدای گنهکاران خواندم سه بار «لبیک» فرمودی،حکمتش چیست؟ جواب آمد:

 

مطیعان به اطاعت خود،

 

نیکوکاران به نیکوکاری خود،

 

و عارفان به معرفت خود اعتماد دارند،

 

گنهکاران که جز به فضل من پناهی ندارند

 

اگر از درگاه من نا امید گردند به درگاه چه کسی پناهنده می شوند؟!

 

مناجات و لذت عبادت

گفت:مات و مبهوت داشتم نماز خوندنشو نگاه میکردم اگه نمی شناختمش میگفتم داره فیلم بازی میکنه طوری زیبا و آرام نماز میخوند که انگار رو بروی محبوبش ایستاده و داره باهاش صفا میکنه و زل زده تو چشماش نتونستم جلو کنجکاوی خودمو بگیرم رفتم جلو. تا نمازش تموم شد گفتم فلانی این نماز خوندنت چه صیغه ایه؟ اولش خودشو به گیجی زد اما خوب منظورم رو فهمید گفت داستان داره حوصلشو داری؟گفتم بسم الله.

گفت :چند وقت پیش یه جایی کار میکردم که چندتا خانم جوان هم همکارم بودن من به کسی کاری نداشتم و کسی هم تو نخ ما نبود تا اون روز....

مثل هر روز سر ساعت رفتم که نمازم روبخونم اما موقعی نمازم تموم شد و داشتم خارج می شدم دیدم که یکی از همون همکارای خانم هم بعد ازمن از نمازخانه  خارج شد اون روز گذشت .بعدا کم کم متوجه شدم عمدا یا سهوا هر موقع من میرم نماز اون بنده خدا هم همون موقع میره .سرت رو درد نیارم چیزی که نباید می شد شد.دلم برای اولین بار تو عمرم لرزید.یه روز که داشتم میرفتم نماز دیدم که اون بنده خدا هم زود تراز من وارد شد .اقامه که بستم دیگه همه حواسم به پشت پرده بود.اون موقع صدای بدی هم نداشتم۰ یه نماز قشنگی خوندم که فکر نکنم تا اون روز تو عمرم خونده بودم.چند روزی به همین منوال گذشت و هر روز بهتر از دیروز.تو که غریبه نیستی رفتار اون بنده خدا هم با من دیگه فرق کرده بود و من هم اینو فهمیده بودم... 

تا اون روز وقتی مطمئن شدم مثل هر روز پشت پرده نشسته شروع کردم به نماز اونقدر داشتم قشنگ میخوندم که خودم هم داشتم لذت می بردم.اما یهو به خودم اومدم,اونقدر غرق نماز شده بودم که وقتی به خودم اومدم متوجه شدم که اشک از چشمام سرازیر شده و یکی دو نفری که تو نماز خونه بودن داشتن مات و مبهوت منو نگاه می کردن.سجده آخر نماز بود انگار یه صدایی در گوشم گفت: "حیف این نماز" یهو تموم جونم آتیش گرفت. احساس شرم و خبط و خجالت نمی گذاشت سر از سجده بردارم. هر طور بود نماز رو تموم کردم. نفهمیدم چرا و چطوری اما  پرده رو زدم کنار .هیچ کسی اونجا نبود.تلخی نیتم حلاوت نماز قشنگم رو  خراب کرده بود .دلم نیومد برم بلند شدم نمازم رو دوباره خوندم اما ایندفعه برای محبوبی که نه شاید پشت پرده که یقینا کنارم بود.از اون به بعد دیگه نماز قشنگه رو فقط برای اون می خونم.

برای اینکه بغض و شرم خودمو مخفی کنم گفتم خب دختر خانومه چی شد؟گفت یه یاری پیدا کرده بودم که دیگه کسی رو کنارش نمی دیدم.اتفاقا طولی نکشید که از اونجا منتقل شدم یه جای دیگه.اما امیدوارم به خاطر درسی که به من داد خوشبخت باشه.اما دیگه نفهمیدم باز هم همون موقع میاد یا نه.......

گفتم یاد حکایت اون عارفی افتادم که تو یه شب سرد زمستون برای نافله شب به مسجد رفت وقتی مشغول نماز شده بود صدای در و خش خشی رو از پشت شنید با خود گفت چه خوب کسی آمد و مرا در اینحال دید فردا به همه خواهد گفت که فلانی هر شب تا صبح به تجهد مشغول است.پس تا نزدیکی های صبح عبادت کرد وناله زد هنگامی که از نمازش فارغ شد برگشت دید سگی از شدت سرما به مسجد پناه آورده شرم کرد وتوبه نمود و با خود گفت به جای قربة الی الله نمازی قربة الی الکلب خواندم (البته بلا تشبیه اون بنده خدا که به من یکی از بزرگ ترین درسهای زندگیم رو داد)

پس یا الهی استغفرک و اتوب الیک من کل عبادتی و اسرافی علی نفسی ...از هرچه برای غیر تو کردم العفو و به هرچه غیر از تو دلبستم ناامید و به لطف خود امیدوارم کن

 نیلوفر جلالزاده 


الهی ! تو دوست می داری که من تو را دوست دارم ، با آنکه بی نیازی از من . پس من چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری بااین همه احتیاج که به تو دارم ؟

الهی ! من غریبم و ذکر تو غریب و من با ذکر تو الفت گرفته ام زیرا که غریب با غریب الفت گیرد .

الهی ! شیرینترین عطاها در دل من رجای توست و خوشترین سخنان بر زبان من ثنای توست و دوست ترین هنگام بر من وقت لقای توست .

الهی ! مرا عمل بهشت نیست و طاقت دوزخ ندارم . اکنون کار با فضل تو افتاد .

 الهی ! اگر فردا مرا گویی چه آوردی ؟ گویم : خداوند ا! از زندان موی بالیده و جامه شوخگن و عالمی از اندوه و خجلت برهم بسته چه توان آورد ؟ مرا بشوی و خلعتی فرست و مپرس.