کشتی شکسته ماییم...
میدانید هر جا در قران تقوی آمده قبل از آن به صبر اشاره شده
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه ای افتاد .
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد ،
اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند ، کسی نمی آمد .
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیانبار محافظت کند و دارایی اندکش را در آن نگه دارد .
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود ، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود . متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود .
از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد .
فریاد زد :
" خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی ؟ "
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید .
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد .
مرد خسته ، از نجات دهندگانش پرسید :
" شما از کجا فهمیدید من اینجا هستم ؟ "
آنها جواب دادند :
ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم . "
وقتی که اوضاع خراب می شود ، ناامید شدن آسان است .
ولی ما نباید دلمان را ببازیم ، چون حتی در میان درد و رنج ، دست خدا در کار زندگیمان است .
پس به یاد داشته باش دفعه دیگر اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد ، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند .
چه نیکو همنشینی ...
خداوند به حضرت داود(ع ) وحى کرد که به ((خلاده )) دختر اوس ، مژده بهشت بده و او را آگاه کن که همنشین تو در بهشت است ، داود به در خانه او رفت و در را زد، خلاده ، در را باز کرد تا چشمش به داوود افتاد، شناخت و گفت : آیا درباره من چیزى نازل شده که به اینجا آمده اى ؟ داوود گفت : آرى ، عرض کرد: آن چیست ؟ فرمود: آن وحى الهى است .
خلاده گفت : آن زن من نیستم شاید زنى همنام من است ، من در خود چیزى نمى بینم که درباره ام وحى شود؟ ممکن است اشتباهى شده باشد.
داوود گفت : کمى از زندگى و خاطرات خود را برایم بگو (شاید معما حل شود)
خلاده گفت : ((هر درد و زیانى به من رسید، صبر و تحمل کردم ، و چنان تسلیم رضاى خدا بودم که از او نخواستم آنرا برگرداند تا خودش برضاى خود برگرداند، و بجاى آن عوض نخواستم و شکر کردم )).
داود گفت : ((بهمین جهت به این مقام رسیده اى !))
امام صادق (ع ) پس از ذکر این ماجرا فرمود: ((این است دینى که خداوند آنرا براى بندگان صالحش پسندیده است ))
این هم یه یادگاری
مثلا همسنگران
دوستی با هرکه کردم . . .
کشتی ما هم شکسته ولی از کمک خبری نیست .
دعا کنید
سلام و خسته نباشید وبلاگ زیبایی دارید .
روط شنبه شعر عطش در وبلاگم سروده می شود در صورتی که مورد پسند شما بود برایتان ارسال خواهم کرد.
خیلی عالی شده ان شا الله تند تند مطلب جدید ببینیم. یا علی
سلام چطوری؟
چه جالب تبریک میگم.
به منم یه سر بزن
بابای
یا رفیق من لا رفیق له
«خدایا... توفیقم ده که هرکه با من از در فریب درآید، من با او خیرخواهی کنم،
هرکه به من بدی کرد، به او نیکی کنم،
هرکه محرومم ساخت، عطایش کنم،
هرکه از من برید، با او بپیوندم،
هرکه پشت سر، بدی مرا گفت، من خوبیهایش را بر زبان آورم...»
التماس دعا
یا علی
سلام وبلاگتون جالبه و با احساس می نویسید.به وبلاگ من سر بزنید منتظر نظرتون هستم.
درویش خرقه ای هزار میخ پوشیده بود. ذکر می گفت و می رفت و فکر می کرد آسمان چه نزدیک است و خدا، توی مشتش. فکر می کرد فرشته ها بال پهن کرده اند و او رویشان راه می رود. فکر می کرد که چقدر فرق دارد با این، با آن، با همه کس. بر سر راهش سگی خوابیده بود. درویش با چوب دستی اش به او زد تا کناری برود. سگ دردش آمد و ناله ای کرد و به کناری رفت. پسرکی از آن حوالی می گذشت، درویش را دید و چوبش را و اینکه چگونه سگی را زد و چگونه او ناله کرد. پسرک آمد و کنار سگ زانو زد و از تکه نانی که داشت به او داد. و به درویش گفت: کاش خرقه هزار میخ نپوشیده بودی و کاش خیال نمی کردی که فرشته ها برایت بال پهن کرده اند؛ اما ای کاش می دانستی که نباید کسی را بیازاری ، حتی اگر آن کس سگی باشد، خوابیده بر راهی. پسرک رفت و سگ هم در پی اش. درویش ماند و آن خرقه هزار میخ اش. اما آسمان دور بود و خدا در مشتش نبود و فرشته ها بالشان را جمع کرده بودند. مجید عزیزم یه کم فکر کن ..داری کجا میری پسر ؟از کی انتقام میگیری.....مجید کاش تو رو داشتم کاش
سلام عموی خودم خوبی ؟ می دانی خیلی شیرین است سخنانت بوی ماندن می دهند و به من امید بودن میدهند و چه تلخ است بودن و نبودن رهاشدن و اسیر شدن و چه حس جاودانی است دغدغه ی راحتی وجدان میدانی ؟ ...... / خیلی قشنگ بود عمو :) همیشه شادو آسموین باشی
می توان در بین دل ها خانه کرد می توان غم را ز خود بیگانه کرد می توان هم مثل باران پاک بود می توان پر فایده چون خاک بود می توان توفنده بودن همچو موج می توان پرواز کردن تا به اوج می توان بودن چو دریا پرخروش می توان بار غمان بردن به دوش می توان خورشید شد پر نور شد می توان از تیرگی ها دور شد می توان بار دگر شد مهربان می توان گل کرد در فصل خزان می توان بر خنده گفتن السلام می توان بر غصه گفتن والسلام ////سلام دوست من. آپم خوشحال میشم تشریف بیارید...مرسی
سلام دوست عزیز می خواستم اگر امکان داره لینک بلاگ من را در بلاگ واقعا زیبا و دلربایتان قرار دهید ممنون می شم البته این امر ۲ طرفه خواهد بود
با کمال میل فقط کمی صبر کن طرح وبلاگم باید تکمیل بشه
بنام خدا
سلام
متشکرم که از وبلاگ من بازدید نموده بودید در ضمن وبلاگ بسیار جالب و زیبائی دارید خدا یارتان وخسته نباشید اگه خواستید می تونم به هم لینک بدیم/
حسین آقا سلام
عالی بود
ان شا الله شما مشهد میایین این صحبت هارو از زبان جناب عالی با گوش جان میشنویم
یا حسین
اللهُمَ صَلْ عَلىَ مُحَمَدٍ وََ آَلِ مُحَمَدٍ الطَیِبِین الطَاهِرَینْ المُنْتَجَبِین وَعَجِلْ فَرَجَهُمْ وَ سَهِلْ مَخْرَجَهُمّ الشَرَیفْ وَإجْعَلْنا مِن شِیعَتَهُم وَ أنصَارِهِم وَخُدَام تُرَابَ أقْدَامِهْم أرْوَاحُنَا لهُمْ الفِداءْ , وَإِلْعَنْ أَعدَائَهِمْ إَلىَ یَوم الّدِینْ
سلام رفیق یادش بخیر روزی تفنگی داشتیم دل های قشنگی داشتیم رفیق من خیلی مسافرم برام دعا کن دعا کن نکنه شرمنده شهدا بشم اخه مجنون قصه ما چپ دست که شد ... حالا بگذریم من خیلی ولاگتونو دوست دارم نه وبلاگ که خودتونو لینگم کردمتون بیشتر از ده بار خوندم اخه مگر این عطش نیزار تمام میشه یادت میاد .. تک پاتک و نبرد یه روز که خیلی روز بد عصر هم بود اب هم نداشتیم فرمانده هم نداشتیم تو نیزار های جفیر هم گم شده بودیم چه پاتکی خوریم چه تک زدیم میدونی ما گردان بودم شب بود صبح که شد ما هم گروهان شدیم عصر که شد نه گردان نه گروهان نه اب حالا تو میدونی الفت میان قناسه و پیشانی چیه .....
خدامرا ببخشد که به علت گرفتاری توفیق نشد که از کاخ اطلاعاتی شما که بس رفیع است دیداری داشته باشم .از اینکه بموقع نتوانستم در پاسخ تبربک شما جبران این همه محبت را بنمایم از اینکه مرا مورد محبت خود قراردادید ممنون و متشکرم در وبلاگ عاشقان ایران اسلامی و اوخواهد آمد شک نکنید در انتظار مقدمتان هستم مولا یارت و خدا نگهدارت الهم عجل لولیک الفرج والنصر