وقتی گفت مارایت الاجمیلا نفهمیدم ،پرسید نفهمیدی؟گفتم اگر نمی شناختمت می گفتم باور نکردم.فرمود کجایش را؟
· سوال نمودم: از ابتدا که حرکت نمودید تا کربلا؟
· پاسخ گفت:شوق دیدار سرزمینی را داشتم که انبیا و اولیای سلف همه زیارتش کرده بودند
· پرسیدم: همان ابتدا راه بر شما بستند چطور؟
· پاسخ گفت:بارقه محبت را در چشمان حر دیدم و توبه نصوح اش و شهادت خونین اش را.
· پرسیدم: آن هنگام که لشکر لشکر خصم از کوفه می آمد و در شب تیره یاران میرفتند چه؟
· پاسخ گفت:دیدم که دویار به از صد هزار بر حسین آمدند بلی حبیب و مسلم را میگویم.
· پرسیدم: عطش روز هفتم به بعد را چه میگویی؟
· پاسخ گفت: فهمیدم که شب قدر نزدیک است و باید روزه داشت، آنهم روزه ای مدام.
· پرسیدم:شام عاشورا را چگونه دیدی؟
· پاسخ گفت: دیدم لیلة القدر اصحاب حسین(ع)را و احیایی که دیگر چشمی نخواهد دید؟
· پرسیدم:روز عاشورا چگونه بود
· پاسخ گفت:دیدم که چگونه اصحاب و بنی هاشم سعی داشتند گوی سبقت از هم بربایند.
· پرسیدم:شروع نبرد را چه میگویی؟
· پاسخ گفت: معراج یاران را در صفوف نماز دیدم و چه نمازی وضو به عشق و سجده در خون
· پرسیدم :در کشته شدن مظلومانه اصحاب چه دیدی؟
· پاسخ گفت: دیدم که چگونه مرگ را چگونه مسخر خویش کرده اند و با هر زخم نیرویی می گیرند و چه لبخند زیبایی بر لب داشتند هنگامی که در دامان حسین (ع)جان میدادند.
· پرسیدم: میدان رفتن اکبر را چه میگویی؟ و پاره پاره شدن پیکرش را!
· پاسخ گفت:دیدم پدری را که بزرگ شدن فرزندش را به نظاره نشسته ودیدم چگونه به آرزویش رسید
· پرسیدم کدام آرزو؟
· پاسخ گفت:پدر سالها میخواست که لعل پسر بوسد حیا مانع بود از آن صرف نظر می کرد.
· پرسیدم :و شهادت قاسم را؟
· پاسخ گفت: قد کشیدن یادگار برادرم را در آغوش عمویش.
· به زمین خیره شدم و پرسیدم:شهادت عباس را چه میگویی؟
· پاسخ گفت:برادرم عمری آرزو داشت عباس به جای سیدی و مولای،برادر صدایش کند در علقمه به آرزویش رسید اما من نه...
· با بغض پرسیدم:پس شهادت اصغر چه؟
· نگاهم کرد و پاسخ گفت: آخرین سرباز برادرم گل سر سبد شهدایش بود و سیراب ترین شد.
· چشمانم اشک،پرسیدم و چون به نیزه غریبی تکیه کرد و هل من ناصر اش بلند شد...
· به دور دست خیره شد و پاسخ گفت:دیدم که پیکر شهدا به لرزش افتاد و شنیدم صدای خیل ملک را
· اشکم جاری شد،پرسیدم وداع چگونه بود؟
· گویی چیزی یادش آمد چشمانش برق زد و گفت :بوسیدم آنجایی که پیغمبد نبوسید.........
· با گریه پرسیدم: در گودال چه دیدی
· چشمانش را بست و پاسخ گفت:مناجات حسین دیدنی بود ،گونه های برادرم را چنین گاگون ندیده بودم.و صدای مادرم را هم بعد از سالها شنیدم
· دیگر توان ایستادن نداشتم پرسیدم و چون سر شد به نیزه
· به غروب خورشید نگاه کرد و پاسخ داد:چه صوت زیبایی و آرام زمزمه کرد شیعتی مهما شربت ....
· به وجد آمده بودم و اشک می ریختم ،پرسیدم:در راه و در کوفه چطور؟
· از من روی برگرداند و پاسخ گفت :بعد از برادرم عباس خودم را علمدار قافله حسین(ع)دیدم و این زیباست
· پرسیدم شام چطور بود
· در پاسخ تنها سکوت کرد .........