بیست روزی میشد که دلش حرارتی غریب پیدا کرده بود و هرچه می گذشت التهابش بیشتر می زبان دلش را نمیفهمید اما از آن چون آهویی که از صیاد می گریزد می گریخت. عقل و اعتقاداتش با آنچه دلش می طلبید در تضاد بود.چاره ای ندید با عشیره اش سر به بیابان نهاد و خلاف جاذبه ای که او را می کشید حرکت کرد.تا آن روز نمی دانست چه تقدیری برایش رقم خوده است .به صحرا رفت تا کمی آرامش پیدا کند اما دید که گویا باد و خار های صحرا هم با او همدل شده اند خراب تر از هر روز به خیمه اش بازگشت.اما گویی خیمه را اشتباه آمده بود .چنان عطر و نوری در خیمه اش پراکنده بود که عقل را مسحور و درمانده کرد و ندای دل چنان قوت گرفت که همه صحرا شنیدند "زهیر از حسین میگریزی؟"آنچه باید می شد شد.آهوی گریز پا به زخم محبت او زخمی شده بود و حالا او بود که باید از پی صیاد می دوید تا بلکه اورا نیز شکار کند و از این درد زخم رهایی بخشد. با سر و پایی برهنه افتان خیزان خود را به صیاد رساند و فراموش کرد انچه عقل میگفت... این شعر رو الان شاید بهتر بفهمیم
همه آهوان صحرا سر خود گرفته برکف
به امید آنکه روزی تو شکارشان نمایی
چون دوباره صداتون در نیاد ایندفعه کوتاه نوشتم
چه زیبا تعبیر کردی وقتی دستور دادی جهاز ها را برهم گذارند و چه کوته فکر بودند آن جماعت که پنداشتند که میخواهی آنها بهتر ببینند که کوردلان چه مشاهده کنند و چه نکنند کور هستند .ومنظورتو آن بود که بدانید این پیمان نه از نوع زمینی و خاکی است بلکه آسمانی و لاهوتیست.گفتی تا جلو رفته ها باز گردند و عقب مانده ها برسند .و جماعت گمان بردند که مخاطبی بیشتر طلب میکنی و نفهمیدند اگر با عالمی گنگ سخن گویی حتی یکی هم نمیفهمد و خواستی بفهمانی که این قرار نه مختص حال بلکه پیشینیان و آیندگان را نیز مخاطب است و من الابد الی الازل است.و چه لذتی هنگامی که دستان ید الله را در دست گرفتی و گرمی محبتش را احساس کردی .تمام سختی هایی را که کشیده بودی فراموش کردی .و به خود بالیدی که چنین رسالتی را چه زیبا به انجام رساندی .هنگاهی که به چشمان درشت او که کنار تو آرام ایستاده بود نگاه کردی که چه آرام به نقطه ای دور خیره شده ودیدی آنچه را که او نظاره میکرد.خیمه ای در صقیفه . کوچه ای پر دود. بستری خالی فرقی شکسته. کاسه ای شیر.کریمی غریب کنار طشتی از خون .سرداری به نیزه تکیه کرده عمودی که بر نوکش عرش به نیزه شده ..بزرگ بانویی دربند اشقیا.اولیای خدا را در بند و زندان و مسموم به جهل مسلمانان و آنچه او میدید تونیز نظاره کردی .غم عالم به دلت نشست .ناگاه دیدی نگاه او به آسمان چرخید دیدی فرزندت را که چه قدر شبیه به توست و تکیه کرده به قبله مسلمین و با افتخار به معرفی خود پرداخته.بارقه ای از امید دردلت جوانه زد دستش رافشردی و بالا آوردی .عرشیان برای دیدن این منظره به تکاپو افتادند.
در چنین روزهایی هم بهترین بندگانت در سنگری با هم پیمان برادری می بستند تا بگویند که درست است که نبودیم اما فراموش نکرده ایم ...