صید در پی صیاد و زیارت از راه دور

بیست روزی میشد که دلش حرارتی غریب پیدا کرده بود و هرچه می گذشت التهابش بیشتر می زبان دلش را نمیفهمید اما از آن چون آهویی که از صیاد می گریزد می گریخت. عقل و اعتقاداتش با آنچه دلش می طلبید در تضاد بود.چاره ای ندید با عشیره اش سر به بیابان نهاد و خلاف جاذبه ای که او را می کشید حرکت کرد.تا آن روز نمی دانست چه تقدیری برایش رقم خوده است .به صحرا رفت تا کمی آرامش پیدا کند اما دید که گویا باد و خار های صحرا هم با او همدل شده اند خراب تر از هر روز به خیمه اش بازگشت.اما گویی خیمه را اشتباه آمده بود .چنان عطر و نوری در خیمه اش پراکنده بود که عقل را مسحور و درمانده کرد و ندای دل چنان قوت گرفت که همه صحرا شنیدند "زهیر از حسین میگریزی؟"آنچه باید می شد شد.آهوی گریز پا به زخم محبت او زخمی شده بود و حالا او بود که باید از پی صیاد می دوید تا بلکه اورا نیز شکار کند و از این درد زخم رهایی بخشد. با سر و پایی برهنه افتان خیزان خود را به صیاد رساند و فراموش کرد انچه عقل میگفت...    این شعر رو الان شاید بهتر بفهمیم 

همه آهوان صحرا سر خود گرفته برکف

به امید آنکه روزی تو شکارشان نمایی