بنازم به بزم محبت و آخرین ترفند. . .

راز فراموش شده

یه برق خاصی تو چشماش بود هر چی کردم نتونستم جلو خودمو بگیرم رفتم جلو ازش پرسیدم چرا برعکس همه خوشحالی؟ گفت بیا جلو تا راز این شوق رو بهت بگم. این سفره ای که تو الان بنازم به بزم محبت که آنجا گدایی به شاهی مقابل نشیندکنارش نشستی مال بزرگ این دیاره که رسمش اینه که تو این ایام سفره پهن میکنه و همه سائل های این دیار به این ضیافت دعوتن و همیشه سفره اش پر از نعمته و هرکی هرقدر بخواد تو این خوان نعمت هست و همه چشمشون به دست اون بزرگه .اما امشب سفره مثل هر شب نیست. امشب برعکس همیشه وفور نعمت نیست و به همه نرسید . گفتم خب اینکه ذوق کردن نداره!. گفت رازش همینه!. چند وقت پیش هم همین اتفاق افتاد.وقتی دیدم برایم چیزی تو سفره نیست به خودم گفتم بلند شم و مثل بقیه با دلخوری برم در خونه یکی دیگه . اما تا اومدم بلند بشم چشمم به صاحب سفره افتاد . چنان محو جمالش شدم که گرسنگیم یادم رفت از اون به بعد دیگه سفره و محتواش برام بهانه دیدن اون شده . گفتم خب بقیه اوقات هم که میتونی اونو تماشا کنی . گفت درسته اما تو یه همچین اوقاتی هم من بهتر میتونم ببینم اش و از اون مهمتر او هم یه نگاه دیگه ای بهم میکنه که به همه دنیا می ارزه. و حاظرم به خاطرش یه عمر گرسنگی بکشم .گفتم این راز رو با کسی هم گفتی؟.گفت هرکی رو دیدم بهش گفتم اما تا چشماشون به سفره میافته به فکر خوردن هستن و تا سیر میشن یا چیزی بهشون نمیرسه یادشون میره و با ناشکری میرن .اینو به تو هم گفتم و تو نیز فراموش خواهی کرد.

من هم با تو میگویم و فراموش نکن ضیافت شروع شده ...

بنازم به بزم محبت که آنجا گدایی به شاهی مقابل نشیند

   این هم یادگاری این ضیافت       دلم ازت خیلی پره

***

آخرین ترفند:دیگه نا امید شده بودم ماه رمضون امسال هم دیگه داشت تموم میشد و من هنوز حتی نمیدونستم باید چیکار کنم .از این مسجد به اون هیات از این محفل به اون پاتوق رفتن هیچ کدوم راضیم نمیکرد.میترسیدم این ماه هم تموم شه و سهم من فقط گرسنگی و تشنگی و بیخوابی بوده باشه. ایقدر غرق تو این فکرا  بودم  که نفهمیدم دو ساعته تو مسجد نشستم و همه قرآنشون رو خوندن و یه منبر هم گوش کردن و یاالله دادن و دارن میرن .پاشدم خودمو جمع جورکردم واز مسجد زدم بیرون.دم در دیدم یه گدایی نشسته یه کاسه طلایی پنج تن و یه کاغذ بزرگ که کلی نسخه و نامه ضمیمه اش کرده و رو کاغذ از فلاکتش و اینکه عیالواره و کسی رو نداره و همه چیزش روتو جوونی از دست داده و هزارتا درد دیگه .تازه هرجای بدنش رو هم که یه عیبی داشت تو معرض دید گذاشته بود.مردم هم خوب پولی براش میریختن.یکی گفت آفرین بهش ببین این یارو فهمیده کی و کجا بیاد گدایی.اون یکی گفت فکر کنم از همه  بشتراون  دشت کرده.یهو یه فکر تو سرم صداکرد .گفتم امشب میرم در خونه اوستا کریم همه عیبها و خطاهام رو براش رو میکنم  دستمو هم مثل کاسه پنج تن گداهامیگیرم جلوم .مثل اونا تو کاسمو مینویسم الهی به محمد و علی و فاطمه والحسن والحسین تا اسم آخری رو آوردم یه چیزی افتاد تو کاسم باورم نمیشد به این زودی دشت کنم.وقتی نگاه کردم یه قطره اشک بود 

ای معتکف منزل معشوق معراج مبارک