یا عشق ادرکنی

یا الهی ادرکنی

 این حکایت رو از من یادگار داشته باشید و باهاش صفا کنید...

نقل است که جوانی بود عظیم مفسد و نابکار -در همسایگی مالک و مالک پیوسته ازو می رنجید ، از سبب فساد . اما صبر می کرد تا دیگری گوید . القصه دیگران به شکایت بیرون آمدند . مالک برخاست و بر او آمد تا امر معروف کند . جوان سخت جبار و مسلط بود . مالک را گفت : من کس سلطانم . هیچ کس را زهره آن نبود که مرا دفع کند یا از اینم بازدارد .

مالک گفت :ما با سلطان بگوییم .

جوان گفت :سلطان هرگز رضای من فروننهد . هرچه من کنم بدان راضی بود .

مالک گفت :اگر سلطان نمی تواند با رحمان بگویم .

و اشارت به آسمان کرد .

جوان گفت :او از آن کریمتر است که مرا بگیرد .

مالک درماند . باز بیرون آمد . روزی چند برآمد . فساد از حد درگذشت . مردمان دیگر باره به شکایت آمدند . مالک برخاست تا او را ادب کند در راه که می رفت آوازی شنید که :دست از دوست ما بدار!

مالک تعجب کرد، به بر جوان درآمد . جوان که او را بدید گفت :چه بودست که بار دیگر آمدی ؟

  گفت :این بار از برای آن نیامدم که تو را زجر کنم . آمده تا تورا خبر کنم که چنین آوازی شنیدم . خبرت می دهم . جوان که آن بشنود گفت :اکنون چون چنین است سرای خویش در راه او نهادم و از هرچه دارم بیزار شدم .

این بگفت و همه برانداخت و روی به عالم درنهاد .

مالک گفت :بعد از مدتی او را دیدم در مکه - افتاده - و چون خلالی شده ، و جان به لب رسیده می گفت که او گفته است دوست ماست . رفتم بر دوست .

این بگفت و جان بداد .


۱.منظور از مالک مالک دینار است