وبلاگ عــــــــــــــــطـــــــــــش

وبلاگ عــــــــــــــــطـــــــــــش

وبلاگ عــــــــــــــــطـــــــــــش

وبلاگ عــــــــــــــــطـــــــــــش

یا عشق ادرکنی

یا الهی ادرکنی

 این حکایت رو از من یادگار داشته باشید و باهاش صفا کنید...

نقل است که جوانی بود عظیم مفسد و نابکار -در همسایگی مالک و مالک پیوسته ازو می رنجید ، از سبب فساد . اما صبر می کرد تا دیگری گوید . القصه دیگران به شکایت بیرون آمدند . مالک برخاست و بر او آمد تا امر معروف کند . جوان سخت جبار و مسلط بود . مالک را گفت : من کس سلطانم . هیچ کس را زهره آن نبود که مرا دفع کند یا از اینم بازدارد .

مالک گفت :ما با سلطان بگوییم .

جوان گفت :سلطان هرگز رضای من فروننهد . هرچه من کنم بدان راضی بود .

مالک گفت :اگر سلطان نمی تواند با رحمان بگویم .

و اشارت به آسمان کرد .

جوان گفت :او از آن کریمتر است که مرا بگیرد .

مالک درماند . باز بیرون آمد . روزی چند برآمد . فساد از حد درگذشت . مردمان دیگر باره به شکایت آمدند . مالک برخاست تا او را ادب کند در راه که می رفت آوازی شنید که :دست از دوست ما بدار!

مالک تعجب کرد، به بر جوان درآمد . جوان که او را بدید گفت :چه بودست که بار دیگر آمدی ؟

  گفت :این بار از برای آن نیامدم که تو را زجر کنم . آمده تا تورا خبر کنم که چنین آوازی شنیدم . خبرت می دهم . جوان که آن بشنود گفت :اکنون چون چنین است سرای خویش در راه او نهادم و از هرچه دارم بیزار شدم .

این بگفت و همه برانداخت و روی به عالم درنهاد .

مالک گفت :بعد از مدتی او را دیدم در مکه - افتاده - و چون خلالی شده ، و جان به لب رسیده می گفت که او گفته است دوست ماست . رفتم بر دوست .

این بگفت و جان بداد .


۱.منظور از مالک مالک دینار است

 

نظرات 1 + ارسال نظر
پریسا چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 05:05 ب.ظ http://alaleyesokot.parsiblog.com

سلام
خسته نباشید
خیلی عالیه وبلگتون
من برای شما ارزوی موفقیت بیشتری را دارم
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد